كسراكسرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

ثانيه هاي حضور تو

از روز اول تا یک ماهگی

1393/12/16 2:49
نویسنده : مامان مرضيه
207 بازدید
اشتراک گذاری

سنجاقک کوچولوی من،سلام!

الان که دارم برات می‌نویسم تو مثل فرشته ها خوابیدی و البته یه ذره بعضی وقتها به خودت میپیچی که دکترت میگه قولنج داری و کاملا طبیعیه!

پسر خوب و دوست داشتنی من،باورم نمیشه از آخرین تکونی که تو دلم  خوردی یک ماه گذشته!الان دقیقا یک ماه و ۲ روزه که هرشب با دیدن روی ماه تو میخوابم  و هر روز صبح به عشق دیدن  و بغل کردنت روزم رو شروع میکنم!

تو این پست میخوام ازچند روز قبل از اون روز عجیب که اومدی پیشمون برات بگم!

یه شب طولانی زمستون،که مثل بیشتر شبای دوران بارداری خوابم نمی اومد اومدم  و تو توی دل من در حال تکون خوردن بودی اومدم تو وبلاگت بنویسم!

کلی هم برات نوشتم ولی همش پرید!گریه

اون شب نمیدونم چرا یه حس خوبی داشتم!اومدم بهت بگم که که اون شب تو ۷ماهه شده بودی و فقط ۷۰ روز تا به تو رسیدن راه دارم!

اومدم بهت بگم که ۷ همیشه برای من عدد مقدس و خوش یمنی بوده.ولی نمیدونم چرا همه نوشته هام پرید!

روزهای بعد دوباره خواستم بنویسم ولی از صبح روز بعدش یه کم بیحال بودم!

اون روزا به خاطر شرایطی که داشتم خیلی نگرانت بودم!روز بعد از ۷ماهگی تو یعنی ۱۲ بهمن ۹۳ ررفتم دکتر و سونوگرافی!همه چیز نرمال بود و شما ۱۴۴۰ گرم وزن گرفته بودی و البته آب دورت هم خیلی کم شده بود ولی دکتر گفت هنوز نرماله!

صبح روز بعد یعنی دوشنبه ۱۳ بهمن خیلی تکونات کم شده بود!هیچی از صبحش یادم نیست ولی یادمه شبش خیلی حال خوبی نداشتم!با با با حجت رفتیم دور زدیم ولی تو هر لحظه بیشتر خودت رو یه گوشه دلم جمع میکردی!

اون شب درد خیلی زیادی داشتم!ساعت ۲خوابیدم ولی تا ۶ بیشتر تحمل نکردم و بعدش رفتیم بیمارستان.

خاله ملیحه ما رو بستری کرد و به دستور دکتر دارو به من تزریق کردن که دردم کم بشه و شما آروم بشی!

ولی گویا تو قصد آروم شدن نداشتی و دلت میخواست زودتر بیای پیش ما!!!!

خلاااااااااصه پسر خوبم!تو دقیقا ساعت ۶ بعد از ظهر روز سه شنبه ۱۴ بهمن پا به دنیای ما آدما گذاشتی و به رنگ و بوی دیگه به زندگیمون پاشیدی!

شما رو به خاطر اینکه دو ماه زودتر به دنیا اومده به بخش مراقبتهای ویژه نوزادان بیمارستان ولیعصر منتقل کردن و من تا روز بعد ندیدمت!

البته بابا حجت تو رو دیده بود و عکستو به من نشون داد!

این اولین عکسیه که ازت گرفتیم!البته بابا گرفته!

 

از اون روز به بعد من هر روز میمودم بیمارستان و چند ساعت متوالی من و بابا کنارت بودیم و این اولین باریه که بغلت کردم!

وتو آروم مثل فرشته ها تو بغلم خوابیدی!

 

اینم اولین باری که اجازه دادن لباس تنت کنیم!

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان سيد امير علي
18 اسفند 93 10:45
واااااااااااااااااي چقدر شكل خودته .فسقلي.مواظب خودت و كسرا جون باش