كسراكسرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

ثانيه هاي حضور تو

هفته 25ام و چند تا عكس

سلام پسر مهربون من امشب بعد از چند وقت دوباره اومدم حرفامو برات بنويسم.تو هفته اي كه گذشت شما خيلي پسر خوبي بودي و كلي واسه من و بابا جون حركات موزون انجام دادي. صبحها هم كه بابا ميخواد بره اداره حتما قبل از رفتن 2 تا تكون حسابي واسش ميخوري و بعدشم تا ساعت 10 صبح انگار خوابي.چون هيچ كار نميكني. قربون پسر قشنگم برم كه اينقد باباشو دوست داره. امشب شب شهادت حضرت محمد و امام حسنه و فردا بابا جون تعطيله.فردا شب شب يلداست.شب يلدا بلندترين شب ساله و امسال اولين يلداييه كه ما 3نفريم. خيلي خوشحالم از اينكه هستي و خيلي خدا رو شكر ميكنم كه هر روز بهتر از ديروزت ميشي مامان جون. پسر قشنگم من و بابايي چون از روز اولي كه فهميديم شما اوم...
29 آذر 1393

۲۴هفتگی و شروع استراحت دوباره

سلام شازده کوچولوی من امروز دومین روز از ۲۴امین هفته زندگیته! چند شب پیش من و بابا جون رفتیم سونوگرافی و گفتن که الان شما ۵۴۰ گرم وزن داری و حال عمومیت خوبه! یه سونوگرافی آنومالی هم داشتی که نشون میداد دست و پا و کلا اعضای بودنت سالمه! واااااااای پسر قشنگم!نمیدونی چقدر خوشحالم و هر لحظه خدا رو شکر میکنم که تو حالت خوبه! دیشب دوباره خانم دکتر به خاله ملیحه گفته که ما باید ۸ هفته دیگه استراحت کنیم پسری! قربون پسر تنبلم برم که دوست داره همش تو خونه باشه!      خلاصه مامانی!لان که دارم این پستو میذارم اومدیم خونه آقاجون و مراسم شله زرد پزون شب اربعینه! عمه مژگان و پارسا جونم از مشهد اومدن و ما این روزا میآمدیم پشیم...
21 آذر 1393

آغاز ماه ششم زندگی تو

سلام کسرای من! میدونم که حالت خوبه!همه همینو میگن.دکتر،سونوگرافی ،خاله ملیحه والبته خودت که داری تو دل مامان فک کنم کاراته بازی میکنی!!!!! امروز شنبه است.بر خلاف شنبه گذشته که خیلی پر استرس و نگرانی شروع شد این هفته رو به لطف خدای مهربون آروم شروع کردیم! شب جمعه من و تو و بابا حجت باهم رفتیم سونوگرافی دکتر میرغلامی و بعدشم پیش خانم دکتر!    هردو شون گفتن حال تو خیلی خوبه و دیگه توی تنگ کوچیکت آب کافی واسه شنا کردن داری! تازه برای اولین بار دکتر به ما گفت که تو ۴۴۰ گرم وزن داری پسرم! این روزا هیچ صدایی برای من و بابا از صدای قلب تو دلنشین تر نیست!!!! راستی تو امروز پنجمین روز از ششمین ماه زندگیت رو شروع کردی ومن امیدوا...
8 آذر 1393

بی قرار تو ام و .......

پسر شیطون مامان  سلام این دومین باره که دارم برات می‌نویسم!البته بعد از کلی نگرانی!!!!!! هفته ای که گذشت خیلی هفته سختی واسه همه ما بود.البته تو که همچنان تو دل من به شیطونیات ادامه میدادی!!!!! یه ذره شیطونیات زیاد شده بود مامانی رو ۴روز خوابوندی تو بیمارستان! تجربه خیلی خوبی بود برای من.خیلی نگرانت شدم ولی خیلی چیزای تازه هم یاد گرفتم! نمیدونی چقدر بیشتر تو این روزا بهت وابسته شدم........ توی هر ثانیه برای سلامتیت و اینکه هنوز دارمت خداروشکر شکر میکنم! بعضی وقتا یه تلنگر کوچیک لازمه برای اینکه آدم دوباره به خودش بیاد! تو چند روز گذشته مامانی و بابا حجت رو خیلی اذیت کردیم ولی مطمئنم یه روز مرد بزرگی میشی و واسه جف...
5 آذر 1393

اولین نامه الکترونیکی من برای تو

پسر کوچولوی قشنگ مامان  سلام الان که دارم این نامه رو واست مینویسم تو مثل یه ماهی تو دل من داری شنا میکنی و با هر تکون تو کلی قند تو دلم آب میشه. از اولین باری که واقعا تکون خوردناتو احساس کردم یه هفته میگذره. مثل همه اتفاقای قشنگ زندگی من و بابا حجت که توی پاییز افتاده اولین لحظه ای که حضور تو رو درون خودم حس کردم هم تو یه ظهر قشنگ پاییزی اتفاق افتاد. ظهر روز 23 آبان که من و بابا جون بعد از مدتها تصمیم گرفتیم از خونه بیرون بزنیم و نهارمون خارج شهر بخوریم. خیلی روز خوبی بود عزیز دلم. کلی عکس گرفتیم که حتما تو وبلاگت میذارم تا بعدا که بزرگ شدی ببینی! این اولین پست وبلاگته پسر کوچولوی من. تا حالا خاطراتتو توی دف...
29 آبان 1393